دویست و دو"۲۰۲"شعر و نوحه و روضه ویژه اربعین حسینی + سبک - ۱۴:۱۸:۰ ۱۳۹۱/۱۰/۱۰
(ببین از فراغت شدم خون جگر مراهم ببر)
نوحه به همراه سبک
ببین از فراغت شدم خون جگر مراهم ببر2
تورفتی چه خاکی کنم من به سر مراهم ببر2
برای یتیمان تو من سپر مراهم ببر2
بر لب ها آه وواویلا زینب رسیده کربلا
همه ی غصه ام از اینه ببین گشته مثل زهرا
ثارالله وابن ثاره زینب بی تو شد آواره
ببین پیری آمد سراغم چه زود برادر حسین2
اگر گشته رویم سیاه و کبود برادر حسین2
کسی بعد تو محرم من نبود برادر حسین2
میخونم غریب مادر یاد برادر بی سر
خیالت راحت حسین جان دستی نخورده به معجره
ثارالله وابن ثاره زینب بی تو شد آواره
پس ازتو به من شد ستم بی امان برادر حسین2
زداغت ببین گشته ام قد کمان برادر حسین2
پاشو بهر من قدری قرآن بخوان برادر حسین2
خواب خوش برام سرابه از غصه ات دلم کبابه
اگر که میبینی تنهام رقیه ات تو صحرا خوابه
ثارالله وابن ثاره زینب بی تو شد آواره
شاعر : میثم میرزایی
(ای رهبر نیزه نشینم ای دلستان مه جبینم)
به همراه سبک نوحه
ای رهبر نیزه نشینم ای دلستان مه جبینم
خدا قسمت کرده برادر زائر تو در اربعینم
نرفت از یاد من قصه ی گودال چهل روز غمت گشته چهل سال
رنگم زرده؛ دلم پر درده
دشمنت زینب و آواره کرده
دیدن سرها روز عاشورا
برادر ما رأیت الّا جمیلا
حسین وای
سفر کردم پی سر تو سر بدون پیکر تو
هرجا رفتم طعنه شنیدم چونکه بودم من خواهر تو
دلیل اینکه گشتم مثل مادر چهل منزل کتک خوردم برادر
کس ندیده؛ رنگم پریده
برگشتم از سفر قامت خمیده
دلبر من! برادر من!
رفتی و آستینم شد معجر من
حسین وای
نور چشمان تر زینب بنشین دمی در بر زینب
شیب الخضیب باور ندارم تو هستی برادر زینب
پس از تو زندگیه من تباهه برادر موندن بی تو گناهه
دین و آئینم؛ ذکر و تسکینم
کاشکی از حنجرت بوسه بچینم
بی تو دلگیرم؛ از غمت پیرم
دعا کن بعد تو من هم بمیرم
حسین وای
شاعر : میثم میرزایی
(یک اربعین گذشته و داغ توروی دلمه)
نوحه همراه با سبک
یک اربعین گذشته و داغ توروی دلمه
هر روز سال برای من روز دهه محرمه
این چل روزه برام گذشت مثل چهل سال آزگار
بلند شو از جا و روی زخم دلم مرهم بذار
سکینه باچشای خیس خیلی سوال شده براش
قبر عموعباس چرا انقدرکوچیک شده داداش؟
پاشو ببین کبودیا مونده هنوز روی تنم
هرجاکه بردم اسمتو با تازیونه زدنم
ببین که زینب اومده با یه دلی زغصه چاک
باور نداشتم که باشی توزیرخاک ومن روخاک
این مردم خدا نترس به والله که خیلی بدن
وقتی منو بی تو دیدن را به را هی سیلی زدن
تافهمیدن مرد نداریم جسور شدن حرامیا
رفتن باسوت و هلهله به سمت خیمه ی زنا
هول وولا افتاده بود توی دلای بچه هات
وقتی که برگشت دشمنت بادست پر از خیمه هات
اومدم اینجا که بگم چه خبر از روی سنان؟
قربون زخمای لبت خوب شده جای خیزران؟
حالا که اومده داداش زینب به بالای سرت
فقط یه خواهشی دارم چیزی نپرس از دخترت
زخم زبون وکینه ها میزد به زخمامون نمک
جلوی چشم خواهرت رقیه تو زدن کتک
وقتی که می گرفت برا ی دیدن تو بهوونه
هر دفعه که می گفت بابا می زدنش تازیونه
موقع غسل دادن دیدم کبودیا رو روتنش
بدی نکرده بودولی نانجیبا بد زدنش
اگرچه رفتی ندیدی که چی گذشت به خواهرت
پاشو زخواهرت بپرس راستی چی شد با معجرت؟
پشت وپناه خیمه ها تاکه تو رفتی زبرم
دست یه بی حیا داداش اومد به سمت معجرم
تو میدونی که خواهرت بعد تو محرم نداره
من موندم ویه لشگرو یه معجر پاره پاره
ببین داداش بعد تو چه بلایی اومد به سرم
بلند شو از جاو ببین چقدر شبیه مادرم
وقتی به پای تو شدم کبودو قامت خمیده
تازه دونستم مادرم تو مدینه چی کشیده
داداش حسن میگفت یه روز دوراز چشای پدرم
یه نانجیب توکوچه ها شد سد راه مادرم
اون بی حیا اومد با یه قلبی پر از نفرت و کین
یه جوری زد که مادرم باصورت افتاد روزمین
تاروی نیلی شو دیدم دنیا خراب شد رو سرم
می گفت پیش بابات علی نگو چی دیدی پسرم
آه و واویلا ، غریب مادر
شاعر :میثم میرزایی
(السلام ای نور عینم ، ای گل زیبا حسینم)
السلام ای نور عینم ، ای گل زیبا حسینم
زینب امد از اسیری ای برادر(2)
وا حسینا وا حسینا
*****
آمدم از شام غم جان حسین بنگر مرا
تا بگویم شرح مظلومی گلهای ترا
تا بگویم ازخرابه از رقیه ای حسین
پای زخمی را دهم اینک نشانت ای حسین
زینبم ام المصیبت ، آمدم بهر زیارت
کی شناسی تو مرا از بسکه پیرم
وا حسینا وا حسینا
*****
بشکند دستی که آن رگهای حلقومت برید
گوشواره ای حسین از گوش طفلانت کشید
ای برادر این چهل روزم ندانی چون گذشت
شب و روزم در کنار نیزه ی پر خون گذشت
کن دعا زینب بمیرد ، بعد تو ماتم نگیرد
ای برادر خیز و بنگر خواهرت را
واحسیا واحسینا
*****
ای برادر گویم اینک شرح هجران ترا
اربعینت شد دوباره آمدم من قتلگاه
از خرابه بی رقیه آمدم تا کربلا
زینبت شرمنده است اینک ببخشا تو مرا
زینب آمد از خرابه ، قلب او از غم کبابه
ای برادر خیز و بنگر خواهرت را
واحسینا واحسینا
*****
عطر خاک کربلایت ای حسین دل می برد
کشتی غمهای این دل را به ساحل می برد
ای تو مصباح هدایت ای سفینه ای حسین
با چه رویی من روم اندر مدینه ای حسین
دارم از مادر خجالت ، گر بگیرد او سراغت
من چگویم گر بپرسد کو حسینم؟
واحسینا واحسینا
شاعر: حاج مهدی سروری
(بار گران کشیده ام زخم زبان شنیده ام)
بار گران کشیده ام زخم زبان شنیده ام
هجده سر بریده ی به روی نیزه دیده ام
یک اربعین گذشته و من از اسارت آمدم
از شام و کوفه عاقبت بهر زیارت آمدم
شرح کدامین غصه ات با تو بگویم یا اخا
فرصت نمی دهد مرا قفل گلویم یا اخا
منزل به منزل بوده ام با قاتل تو همسفر
سیلی نخوره بین ما حتی نمانده یک نفر
در مجلس نامحرمان مرگ از خدا کردم طلب
لب تو بود و خیزران که جان من آمد به لب
بیا بزرگی کن مگیر از من سراغ دخترت
در گوشه ی خرابه ماند کنار ببریده سرت
(ای خدای عشق آمد از سفر پیغمبرت)
ای خدای عشق آمد از سفر پیغمبرت
نیمه جان برگشته ای آرام جانت خواهرت
خواهرم اما نه آن خواهر که رفت از کربلا
زینبم اما نه آن زینب که بشناسی مرا
شمه ای گویم که از داغت چسان برگشته ام
با لوای عشق رفتم با عصا برگشته ام
بین همراهان زداغت قد کمان باشد بسی
لیک از زینب کمانی تر نمی باشد کسی
از علمدارت نشانی مانده باقی حسین
پوستی بر استخوانی مانده باقی حسین
بسکه تا شام بلا بر من جثارت کرده اند
شام تا کرببلا طفلان مرا آورده اند
آنقدر زخم زبان بر قلب تنگم می زدند
ای برادر شکر می کردم که سنگم می زدند
بارها کردم جدا از ما جدا گردد سرت
تا نبینبی زیر شلاق اوفتاده خواهرت
عشق تو هر سو کشاندم ورنه ای روح حجاب
دختر زهرا کجا و بزم ننگین شراب
سر به زیرم از امانت داری ام ای پیر عشق
ز آنکه جا مانده یکی از غنچه هایت در دمشق
(بگذار از آن شهر ریا دیگر نگویم)
بگذار از آن شهر ریا دیگر نگویم
از قصّه ی شام بلا دیگر نگویم
من را نگاه بی حیای کوفیان کشت
زخم زبان شام را دیگر نگویم
آقا همین بس که تو را از من گرفتند
از کوفه و سنگ جفا دیگر نگویم
می دانی ای آرام جانم ای حسینم
پس از سر و تشت طلا دیگر نگویم
طاقت نداری تا بگویم ای برادر
آتش به جان خیمه ها . . . دیگر نگویم
داغ سه ساله پشت زینب را شکسته
این داغ سنگین بود و ما . . . دیگر نگویم
من بودم و یک دشت باغ لاله امّا
با داغ خود کشتی مرا دیگر نگویم
یک کربلا بس بود تا زینب بمیرد
از کربلا تا کربلا دیگر نگویم
شاعر :وحید محمدی
برگرفته از وبلاگ بیت های سوخته
مرغ دل های ما هوایی شد
گوییا باز کربلایی شد
صحبت از کربلا میان آمد
بی جهت نیست اشکمان آمد
عدّه ای روی لب دعا دارند
عزم رفتن به کربلا دارند
چه زمانی!زمان اوج عزا
اربعینِ حسین،خون خدا
خوش به حال مقامت ای زائر
چه بگوید به وصفت این شاعر
تو مقامت فراتر از عرش است
ظاهراً پای تو بر این فرش است
تو همانی که برگزیده شدی
تو به دست حسین،خریده شدی
عاقبت کربلا نصیبت شد
روضةُ الانبیا نصیبت شد
گرچه توفیق یار ما نشده ...
گره از کار بسته وا نشده ...
بنما بی قرار شش گوشه
یادی از ما کنار شش گوشه
این که ذکر دمادمت بوده
مزد اشک محرّمت بوده
خوش به حالت حسین مزدت داد
می روی دست حق پناهت باد
علقمه،کاظمین و کرب و بلا
یا نجف،کوفه یا که سامرّا
هر کجا می روی به شور و نوا
دارد این شاعر التماس دعا
شاعر : محمد فردوسی
من که دلبسته ی روی توام یا حسین
سرخوشم زائر کوی توام یا حسین
دین و ایمان من
بهتر از جان من
یا حسین یا حسین 2
روی نیزه سرت طاقت و صبرم ربود
گو چرا مجلس یزید لبت شد کبود
بر لب و بر دهان
زد نی وخیزران
یا حسین یا حسین 2
یا حسین غرق اشکم غرق آه و ناله
مانده در شهر شام حسین گل سه ساله
گل نیلوفرت
شد شهید دخترت
یا حسین یا حسین2
شاعر : روح الله گائینی
از کتاب : شب های محرم 4 صفحه 60
( از راه رسید مسافر تو )
از راه رسید مسافر تو
قامت خمیده زائر تو
چهل روزه تو رو ندیدم
بعد تو من چه ها کشیدم
از این زمونه دل بریدم
هجده تا محرم دادم اما
به دشمنت ندادم حتی
نخی ز معجرم آقا
(ای وای از این غم )
روی لب من آه و ناله
نگیر سراغی از سه ساله
یه شب توی خرابه پیش
سر تو رفت برای همیشه
با دلی که مثل آتیشه
چهل روزه که غصه خوردم
فرقی نداشت زنده و مردم
پاشو برات کفن آوردم
(ای وای از این غم )
شاعر : اسماعیل شبرنگ
( بر می گردد به کربلا یک کربلای نیمه جان )
بر می گردد به کربلا یک کربلای نیمه جان
با اشک و آهی بی امان قامت کمان قامت کمان
رسیدند دوباره به صحرای غربت
به دشت بلا و مصیبت
ز کف می رود صبر و طاقت
(ثارالله حسین ثارالله حسین ثار الله حسین ثارالله)
******
زینب رفته تا قتلگاه بر سر زنان با شور و شین
باچشمای بارانی اش شده روضه خوان حسین
حسین جان فدای سر اطهر تو
فدای لب پرپر تو
فدایت شود خواهر تو
سکینه رفته علقمه به طواف دستان ماه
اما رباب لالایی می خواند در پشت خیمه گاه
بلند است ز هر سوی این باغ لاله
صدای تب و آه و ناله
به یاد عزیزی سه ساله
شاعر : یوسف رحیمی
از کتاب : زخم سیب دفتر هفتم صفحه 79
( برگشت خواهرت اما قد خم )
برگشت خواهرت اما قد خم
پیر شد از داغ محرم
با خاطره ظهر غم 2
رفتم دلم زیر خاکا جا موند
میون کرب و بلا موند
همیشه با این رویا موند 2
بعد از چهل منزل نوا نوا
زینب باز اومد کربلا بلا
افتاده رو خاک عزا عزا 2
می باره چشمای ترم ترم
چشمایی که داره ورم ورم
ببین که شکسته سرم پرم 2
اللهم الرزقنا حسین حسین 4
داغت چهل روزه منو پیر کرد
تو دست دشمن اسیر کرد
منو از زندگی سیر کرد 2
پاشو ای پاره پاره پیراهن
عزاداری بکن با من
بگیم از آزار دشمن 2
روضه خونه شام خراب خراب
شده بود شبیه سراب سراب
داغش کرده منو کباب کباب 2
آوردم تو شهر عزات عزات
یه مشت از خاکشو برات برات
می ریزم توی کربلات بلات 2
اللهم الرزقنا حسین حسین4
شاعر : علیرضا کبیری
از کتاب : ضریح 2 صفحه 122
دریافت سبک
( چهل روزه اسیرتم چهل روزه بی طاقتم )
چهل روزه اسیرتم چهل روزه بی طاقتم
برای درد دل با تو منتظر یه فرصتم
اگه خودم نگم داداش نمی شناسی خواهرتم
(هزار دلیل دارم بگم که شبیه مادرتم (2
چهل سفر می دیدم - رو نیزه ها سرت رو
پاشو ولی ازم نگیر - سراغ دخترت رو
(حسین غریب مادر(2
چهل شب وروزه که من نا امیدم از دیدنت
یادم نمی ره پیش من روی زمین کشیدنت
تلظی کردنای تو دور نمی شه از نظرم
(2)تا خواب می رم با کابوس روضه هات از جا می پرم
هزار تا دست نامرد - پیکرتو دریدن
راضی شدی که آخرش - انگشتتم بریدن
(حسین غریب مادر (2
شاعر : علیرضا کبیری
از کتاب : ضریح 2 صفحه ی 24
( زینب و یه قلب پر از آه شرر )
زینب و یه قلب پر از آه شرر
زینب و یه اربعین خون جگر
زینب و خاطره های یه سفر
وقتایی که بارون اشک و غمش بی امونه
یه گوشه غریبونه روضه ی ارباب می خونه
چهل روزه که زینب تو قفس غم اسیره
چهل روزه که زینب روضه ی حسین می گیره
چهل روزه که زینب تنها آرزوشه بمیره
(زینب زینب زینب زینب )
****
حالا غرق غم و اندوه و عزا
بر می گرده کاروان اسرا
می رسه آروم آروم به کربلا
کاروان تا می رسه با ناله و شیون و آه
یکی سمت علقمه یکی می ره به قتلگاه
یکی شرح سفر رو می گه با چشای خونش
یکی می گه با عباس از غصه ی بی امونش
یکی می ره به گودال با عمه ی قد کمونش
(زینب زینب زینب زینب )
شاعر : یوسف رحیمی
از کتاب : زخم سیب دفتر ششم صفحه 65
( عزادار هر شبت اومد - به یاد زخم لبت اومد )
عزادار هر شبت اومد - به یاد زخم لبت اومد
پاشو از راه زینبت اومد - وای وای
چهل روزه که داداش - بی تو برام چهل سال گذشت
از غم تو خسته حال گذشت
به یاد داغ گودال گذشت - حسین جان
هنوزم نیست باورم - تو بری ومن زنده باشم
لحظه ای بی تو من تنها شم
رو گونه اشک غم می پاشم - حسین جان
*****
چه سختی هایی کشیدم من
با زحمت اینجا رسیدم من
ببینه که قامت خمیدم من - وای وای
خودت می دونی حسین - تو موج غم شده دل اسیر
داغ خرابه کرد من رو پیر
سراغ سه ساله تو نگیر - حسین جان
میون این قافله - سهم ما خسته حالیه وای
شکسته پر و بالیه وای
جای سه ساله خالیه وای - حسین جان
شاعر : اسماعیل شبرنگ
( شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز )
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره می رود از هوش یک نظر برخیز
نسیم بر سر راهت گشوده بال امید
تو ای ترانه ی باران بارور برخیز
کبوتری که به شوق تو بال در خون زد
به بام عشق تو گسترده بال و پر برخیز
چو من به حسرت یک چشم بوسه بر قدمت
نشسته در ره تو خاک رهگذر برخیز
چراغ چشم تو چندی است مثل نیلوفر
گرفته زانوی اندوه را به بر برخیز
رسیده زائر دل خسته ای ز غربت راه
که مانده از سفری سرخ در به در برخیز
شبانه های شب شام را دلم طی کرد
به هرم چلّه نشستم در این سفر برخیز
کنون که خون دلم سرخ همچو لاله ی دشت
به چهره می چکد از چشم های تر برخیز
یه یک اشاره بگویم: قسم به حرمت عشق
سکینه آمده از راه،ای پدر! برخیز
شاعر : غلامرضا شکوهی
( از آن ساعت که خود را ناگزیر از تو جدا کردم)
از آن ساعت که خود را ناگزیر از تو جدا کردم
تو بر نی بودی و دیدی چهها دیدم، چهها کردم
گمان بر ماندن و قبر تو را دیدن نمیبردم
ولی فیض زیارت را تمنّا از خدا کردم
به یادم مانده آن روزی که میجستم ترا اما
تنت پیدا به زیر سنگ و تیر و نیزهها کردم
تو را ای آشنای دل اگر نشناختم آن روز
مرا اکنون تو نشناسی، وفا بین تا کجا کردم
تن چاک تو را چون جان گرفتم در برم اما
برای حفظ اطفالت، تو را آخر رها کردم
بسان شمع، آبم کرد بانگ آبآب تو
اگرچه تشنه بودم چشمههای چشم وا کردم
میان خیمههای سوخته همچون دلم آن شب
نماز خود نشسته خواندم و بر تو دعا کردم
شکسته جای مهرت را ز بیمهری به نی دیدم
شکستم فرق خویش و اقتدا بر مقتدا کردم
ولی هرگز ندادم عجز را ره در حریم دل
سخنرانی میان دشمنان چون مرتضی کردم
شاعر : استاد حاج علی انسانی
( ای کربلا ای کعبه عشق و امیدم)
ای کربلا ای کعبه عشق و امیدم
بعد از جدایی ها به دیدارت رسیدم
ای کربلا اغوش بگشا زینب آمد
من زینبم کز رنج دوری ها خمیدم
هر روز دیدم کربلای تازه ای را
ای کربلا تا بر سر کویت رسیدم
منزل به منزل داغ بر دغاغم فزون شد
جان کنه ام تا رخت در این جا کسیدم
از بهر انحجام رسالت زنده ماندم
گر زنده ام من زنده هر دم شهیدم
ای کاروان سالار زینب دیده بگشا
تا گویمت با دیده گریان چه دیدم
با ان که با دستت به قلبم صبر دادی
چندان که در هر جا شهامت آفریدم
اما دو جا دست غمم از پا در اورد
بی خود ز خود گشتم گریبان بر دریدم
یک جا که دشمن بر لبانت چوب می زد
یک جا سرت چون بر فراز نیزه دیدم
بشنیده بودم صوت قرآنت بسی لیک
نشنیده بودم من ز نی ان هم شنیدم
داغ دل من کمتر از زخم تنت نیست
این را گواهی می دهد موی سپیدم
شاعر : سید رضا مؤید
( پس از یک اربعین رنج و اسارت)
پس از یک اربعین رنج و اسارت
کنم قبر حسینم را زیارت
سلام ای نور عینم
حسینم وا حسینم
نفس ها اوفتاده در شماره
زیارت نامه قلب پاره پاره
برادر جان به زینب کن نظاره
سلام ای نور عینم
حسینم وا حسینم
نهادم در بیابان پیکرت را
چهل منزل به نی دیدم سرت را
سر عباس و عون و جعفرت را
سلام ای نور عینم
حسینم وا حسینم
پریشان چو گیسوی سکینه
هزاران کوه غم دارم به سینه
که بی تو می روم سوی مدینه
سلام ای نور عینم
حسینم وا حسینم
به شام و کوفه دل بردی ز دستم
به پای صوت قرآنت نشستم
گریبان پاره کردم سر شکستم
سلام ای نور عینم
حسینم وا حسینم
چهل شب بی تو خون دل فشاندم
سرت بر نیزه دیدم زنده ماندم
تو قرآن خواندی و من خطبه خواندم
سلام ای نور عینم
حسینم وا حسینم
شاعر: غلامرضا سازگار
( سرد و سنگین ابرها را سوگوار آورده اند )
سرد و سنگین ابرها را سوگوار آورده اند
شرحه شرحه ماجرایی ناگوار آورده اند
بازهم یک زخم کهنه ماجرای خیر و شر
افتضاحی فاش را مردم به بار آورده اند
خاک و خاکستر نشانده بر دل تقویم ها
سینه هایی نصف جان را داغ دار آورده اند
درد در جانها نمی گنجد، قیامت می کند
خون و آتش را به صحن نیزه زار آورده اند
تیغ بر خورشید و بر انوار مشرق می زنند
کورهایی سنگ دل، شب های تار آورده اند
در سپاه کفر، قرآن را به خون آلوده اند
لکّه ی ننگ بزرگی یادگار آورده اند
نینوا در نینوا گویی جهنم پیش روست
ذوالجناح غرق خون را بی سوار آورده اند
اشک می بارد پیاپی چشم عالم ناگزیر
روی نیزه هاتفی را سر به دار آورده اند
بغض و خون در سینه های پاره پاره یخ زده
چهره های کوفیان را شرمسار آورده اند
رنگ و رویی زرد بر ماه محرم مانده است
چشم ها را داغ دار و زار زار آورده اند
ازگلو ی دشت و صحرا آب خوش پایین نرفت
ناله های العطش از جویبار آورده اند
دل تهی کرده تمام آسمان ها و زمین
سر به روی نیزه و نی آشکار آورده اند
محتشم ها را به میدان می کشد این سوگ و غم
کس نمی فهمد چه ها بر روزگار آورده اند
کوچ باید کرد از این مردم نفرین شده
دسته دسته سارها را خاکسار آورده اند
گردو خاک تیره ی دل را نمی شوید زمان
ماه خون آلود را جای بهار آورده اند
شاعر: سید مهدی نژاد هاشمی
( اشک ها فصل تماشاست امانم بدهید )
اشک ها فصل تماشاست امانم بدهید
شوق آئینه به چشم نگرانم بدهید
از شما می شنوم عطر گل یاسین را
خاک ها رنگ یقینی به گمانم بدهید
جامی از اشک فراهم شد اگر ای مردم
به تسلای دل همسفرانم بدهید
طول یک چله جدایی به خدا یک عمر است
گاه خط و خبر از سیر زمانم بدهید
گر خبر دار شدید از گل داودی من
یک شمیم از نفسش روح و روانم بدهید
پاره های دلم افتاده در این دشت، به خاک
رخصت گریه به گلگون کفنانم بدهید
کاکل آشفته به خون، خفته در اینجا سروی
باز در سایه اش آرامش جانم بدهید
این رباب است که با لاله رخان میگوید:
ذکر لالایی گل را به زبانم بدهید
من که از عطر گل فاطمه مدهوش شدم
خبر از حال و هوای دگرانم بدهید
سجده ها کرده ام از بوسه بر این تربت پاک
طاقت از دست شد، آرامه ی جانم بدهید
دشت لبریز گلاب است اگر امکان دارد
برگی از آن گل صد برگ نشانم بدهید
ربعین نیست حدیثی که فراموش شود
شعله عشق نه آن است که خاموش شود
شاعر: محمد جواد غفور زاده
( صبح آمد و خورشید نتابید چهل روز)
صبح آمد و خورشید نتابید چهل روز
همراه من آمد سر خورشید چهل روز
در دفتر نقّاشی تاریخ دو دستم
طرحی زد و از خون تو پاشید چهل روز
من تشنه ی لبخند تو بودم ولی ای عشق -
جز غصّه بر این تشنه نبارید چهل روز
از ناله ی من عرش خداوند تکان خورد
کوثر متلاطم شد و جوشید چهل روز
از مردم این شهر برایت چه بگویم؟!
تقویم همه بعد تو شد عید چهل روز
هر کس که نگاهش به من و بی کسی ام خورد -
با هلهله ای کف زد و رقصید چهل روز
از خواهر خود حرف نکش ای تن بی سر
باید چه بگوید که چه ها دید چهل روز؟
تصویر زمین خوردن تو در سر او ماند
این بود دلیلش که نخوابید چهل روز
این چشم اگر کور شده دست خودش نیست
رخ نیلی و لب پاره تو را دید چهل روز
برخیز نگاهت کنم و اشک بریزم
این بغض در این حنجره پوسید چهل روز
برخیز که بویت کنم و مست شوم باز
من آمده ام با سر خورشید... چهل روز
شاعر: حسن اسحاقی
( تازه رسیده از سفر کربلا سرت )
تازه رسیده از سفر کربلا سرت
بین تن تو فاصله افتاده تا سرت
با پهلوی شکسته و با صورت کبود
کنج تنور کوفه کشانده مرا سرت
پیشانی ات شکسته و موهات کم شده
خاکستر تنور چه کرده ست با سرت؟
رگ های گردنت چِقَدَر نامرتب ست
ای جان من چگونه جدا شد مگر سرت؟
این جای سنگ نیست، گمان می کنم حسین -
افتاده است زیر سم اسب ها سرت...
باید کمی گلاب بیارم بشویمت
خاکی شده ست از ستم بی حیا سرت
چشمان تو همیشه به دنبال زینب ست
تا اربعین اگر برود هر کجا سرت
شاعر: علی اکبر لطیفیان
( حزن سنگین صفر یک لحظه خنثی می شود)
حزن سنگین صفر یک لحظه خنثی می شود
با قدم های نگارم قد غم تا می شود
قد غم ها تا شد و تا سرزمین کاظمین
مرغ دل پرواز کرد و عشق پیدا می شود
بر لب شیخ الائمه غنچه ی لبخند شوق
با نگاهی سوی گهواره شکوفا می شود
عشق را احساس و با احساسِ قلبم عشق کن
زیر و رو کن خاک را کی مثل موسی می شود
در تمام دوره ها حجّت به دنیا لازم ست
اولین حجّت پس از اتمام حجّت کاظم ست
وارث بر حق علم باقری و صادقی ست
بین شیخ عشق و سلطان بودن او منطقی ست
عاشق دین خدا از نسل یاس و مرتضی
عشق بازی از تبار ذوالفقار عاشقی ست
پنجمین پشتش گل یاس ست نسل او به پنج
می رسد با عطر نرگس شاید او هم رازقی ست
کربلا کشتی آزادی و ساحل حیدرست
کاظمین ما بین این کشتی و ساحل قایقی ست
از علی بود و علی گفت و علی شد وارثش
این علی خو، خود کلام الله ناب و ناطقی ست
تکیه گاه حضرت موسی اگر در غم عصاست
تکیه گاه و پشت هفتم رهبر عالم رضاست
آمدم از او بگویم تا رضاییم کند
با نگاهش مرغ ایوان طلاییم کند
حضرت باب الحوائج بود و حاجت داشتم
آمدم از کاظمینش کربلاییم کند
چشمم از غم های مشک خشک صحرا خیس بود
اشک آوردم که جایش نینواییم کند
یاد زینب، یاد ویران و مصیبت می کنم
تا برای غصّه ی عمّه فداییم کند
اربعین می آید و ذکر لبم لبیک حسین
خواستم از او که وقف روضه خوانیم کند
تا توسّل بر دم موسی ابن جعفر می کنم
یاد زندان غم و هجران دلبر می کنم
شاعر: حسین ایمانی
اشعار اربعین حسینی
( بنازم آنکه دایم گفتگوی کربلا دارد)
بنازم آنکه دایم گفتگوی کربلا دارد
دلی چون جابر اندر جستجوی کربلا دارد
دلش چون کربلا کوی حسین است و نمیداند
که همچون دوردستان آروزی کربلا دارد
به یاد کاروان اربعینی با گریه میگوید
به هر جا هست زینب رو به سوی کربلا دارد
اگر چه برده از این سر زمین آخر دلی پرخون
ولی دلبستگی از جان به کوی کربلا دارد
به یاد آن لب تشنه هنوز این عاشق خسته
به کف جامیلبالب از سبوی کربلا دارد
اگر دست قضا مانع شد از رفتن به پابوسش
همی بوسیم خاکی را که بوی کربلا داردغع
شاعر : عبدالعلی نگارنده
(از سرِ ناقه ی غم شیشه ی صبر افتاده )
از سرِ ناقه ی غم شیشه ی صبر افتاده
همه دیدند که زینب سر قبر افتاده
چشم او در اثر حادثه کم سو شده است
کمرش خم شده و دست به زانو شده است
بیت بیتِ دل او از هم پاشیده شده
صورتش در اثر لطمه خراشیده شده
گفت برخیز که من زینب مجروح توام
چند روزی ست که محو لب مجروح توام
این چهل روز به من مثل چهل سال گذشت
پیر شد زینب تو تا که ز گودال گذشت
این رباب است که این گونه دلش ویران است
در پی قبر علی اصغر خود حیران است
گر چه من در اثر حادثه کم می بینم
ولی انگار درین دشت علم می بینم
دارد انگار علمدار تو بر می گردد
مشک بر دوش ببین یار تو برمی گردد
خوب می شد اگر او چند قدم می آمد
خوب می شد اگر او تا به حرم می آمد
تا علی اصغر تو تشنه نمی مرد حسین
تا رقیه کمی افسوس نمی خورد حسین
راستی دختر تو... دختر تو... شرمنده
زجر... سیلی... رخ نیلی... سر تو شرمنده
وای از دختر و از یوسف بازار شدن
وای از مردم نا اهل و خریدار شدن
سنگ هایی که پریده است به سوی سر تو
چه بلایی که نیاورده سر خواهر تو
سرخی چشم خبر می دهد از دل خونی
وای از آن لحظه که شد چوبه ی محمل خون
شاعر : مجید تال
بایدانگارکه خونین بشود معجرتان
تاکه تاریخ شودچله نشین درغمتان
بایدانگارکه ساقی بشودماه شما
تاشودآینه ای؛جلوه کنددررهتان
بایدانگارجوانی بشودمردخطر
مثل حیدربکشدنعره شودلشگرتان
بایدانگارکه طفلی بشودتشنه هو
باخدنگی زعدوپربکشدازبرتان
بایدانگار...وشعری که به آخرنرسد
تا-نفس-عقده گشائی بکندمحضرتان
(آب میخواهد چه کار؟ آب آورش را پس دهید )
آب میخواهد چه کار؟ آب آورش را پس دهید
آی مردم ! زود عموی دخترش را پس دهید
دست هایش را چرا در زیر پا انداختید؟
زودتر آن سایه بان خواهرش را پس دهید
لشگر ِ بی آبرو ، این آبرو ریزی بس است
مشک ، یعنی آبروی مادرش را پس دهید
گم شده اعضای او از ضربه ی سختِ عمود
خاکهایِ علقمه چشم ترش را پس دهید
دستمالی بود تا سر را به هم نزدیک کرد
لااقل عمامه ی رویِ سرش را پس دهید
آن شبی که میدود در بین صحرا دخترش
آبروداری کنید و معجرش را پس دهید
آه میبیند نگاهِ مادری در خیمه ها...
کم پریشانش کنید و اصغرش را پس دهید
شاعر : علی اکبر لطیفیان
(عشقت غبار از دل غمبار میکشد )
عشقت غبار از دل غمبار میکشد
عکس ِ تورا به آینه یِ تار میکشد
ناله اگر بلند شود از سَر ِ جگر
حتماً طبیب را سویِ بیمار میکشد
با جذبه میکِشی و به یک غمزه میکُشی
زلفت فقط مرا به سر ِ دار میکشد
از معجزاتِ هاشمی ِ یوسفِ من است
هر روز مشتری سر ِ بازار میکشد
پلکِ خمار ِ چشم ِ ترت را به هم مزن
کی دور حوض میکده دیوار میکشد؟!
کشتی شکست خورده یِ طوفان کربلا
بعد از هزار سال عجب بار میکشد!!!
خوشبخت آنکسی ست که از دستهایِ خویش
تنها برای سینه زدن کار میکشد
بویِ گناه از همه ی شهر میرود
وقتی حسین پرده ی ستار میکشد
مژ گانِ چشم ِ تر ِ یا حسین ها
رسوایی مرا همه جا جار میکشد
دارد برای زائر کرب و بلا شدن
کار ِمن و تو باز به اصرار میکشد
( فروغ ِ چشم من از چشم نیزه ها افتاد)
فروغ ِ چشم من از چشم نیزه ها افتاد
عصایِ پیری من زیر دست و پا افتاد
عزیز ِ یوسفِ من چنگ گرگها حس کرد
زبس که رونق یعقوب ِ قصه ها افتاد
به زخم نیزه ای از روی اسب از پهلو
مرا به خاک جگر گوشه ریخت تا افتاد
کسی که بین ِ مژه کرده ام بزرگ آیا
چنین ز هم شده پاشیده در عبا افتاد
زدم بهم کف افسوس و زانویم تا خورد
دلم شکسته و در ورطه ی بلا افتاد
نماز ظهر مرا پس اذان نخواهی گفت!؟
گلو بریده لبِ خشک ات از صدا افتاد
ذبیح ِ من! ز برت با خداست برخیزم
به جان ز داغ ِ غمت شعله ی عزا افتاد
نشست چین و چُروکی به رخ که میبینم
ترک به ماه جبین تو از قفا افتاد
نه قطعه قطعه فقط... نقطه نقطه ات کردند
تنت به پهنه ی این دشت تا کجا افتاد
خدا کُنَد که خطای نگاهِ من باشد
که از تمام تنت چند تکه جا افتاد
میان هلهله و خنده ها کم آوردم
به سانِ محتضری که ز تن وَ پا افتاد
بلند شو پسرم که دو چشم نامحرم
به خاکِ چادر ناموس کبریا افتاد
( میآیم از راهی که خطرها در او گم است )
میآیم از راهی که خطرها در او گم است
از هفت منزلی که سفرها در او گم است
از لابهلای آتش و خون جمع کردهام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
دردی کشیدهام که دلم داغدار اوست
داغی چشیدهام که جگرها در او گم است
با تشنگان چشمهی «أحلیمنالعسل»
نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است
این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است
یاقوت و دُر صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحرها در او گم است
باران نیزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگی نکرد علاج خمارها
جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر
صبحی دمید از شب عاصی سیاهتر
وز پی، شبی ز روز قیامت درازتر
بر نیزهها تلاوت خورشید، دیدنیست
قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟
قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر
عشق توام کشاند بدینجا، نه کوفیان
من بینیازم از همه، تو بینیازتر!
قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر
با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید
فرصت دهید گریه کند بیصدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات
گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویهکنان مشک را فرات
چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشکها که مرا هست با فرات
حالی به داغ تازهی خود گریه میکنی
تا میرسی به مرقد عباس، یا فرات!
از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات
از طفل آب، خجلت بسیار میکشم
آن یوسفم که ناز خریدار میکشم
بعد از شما به سایهی ما تیر میزدند
زخم زبان به بغض گلوگیر میزدند
پیشانی تمامیشان داغ سجده داشت
آنان که خیمهگاه مرا تیر میزدند
این مردمان غریبه نبودند، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر میزدند
غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بیشیر میزدند
ماندند در بطالت اعمال حجّشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر میزدند
در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر میزدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سینهزن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر میزدند
از حلقهای تشنه، صدای اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید
کو خیزران که قافیهاش با دهان کنند؟
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند
از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند
بگذار بیشمار بمیرم به پای یار
در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند
پیداست منظری که در آن روز انتقام
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند
یارب! سپاه نیزه، همه دستشان تهیست
بیتوشهاند و همرهی کاروان کنند
با مهر من، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند
با پای سر، تمامی شب، راه آمدم
تنهاییام نبود، که با ماه آمدم
ای زلف خونفشان توام لیلةالبرات
وقت نماز شب شده، حیّ علیالصلات
از منظر بلند، ببین صف کشیدهاند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات
خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق
از مشکهای تشنه وضو میکند، فرات
طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را میدهد نجات!
بین دو نهر، خضر شهادت به جستجوست
تا آب نوشد از لبت، ای چشمهی حیات!
ما را حیات لمیزلی، جز رخ تو نیست
ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات
عشقت نشاند، باز به دریای خون مرا
وقت است تیغت آورد از خود برون مرا
از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!
دست خداست، این که شکستید بیعتش
دستی خدایگونهتر از این بیاورید!
وقت غروب آمده، سرهای تشنه را
از نیزههای برشده پایین بیاورید!
امشب برای خاطر طفل سه سالهام
یک سینهریز، خوشهی پروین بیاورید!
گودال، تیغ کُند، سنانهای بیشمار
یک ریگزار، سفرهی چرمین بیاورید!
سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدیست!
فالی زنید و سورهی یاسین بیاورید!
خاتم سوی مدینه بگو بینگین برند!
دست بریده، جانب امالبنین برند
خون میرود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زدهست ماه، به گرد سر شما
آن زخمهای شعله فشان، هفت اخترند
یا زخمهای نعش علیاکبر شما؟
آن کهکشان شعلهور راه شیری است
یا روشنان خون علیاصغر شما؟
دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما
از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد «نور» و «واقعه» در حنجر شما
با زخم خویش، بوسه به محراب میزدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما
گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب میکنی
بر نیزه، شرح سورهی احزاب میکنی
در مشک تشنه، جرعهی آبی هنوز هست
اما به خیمهها برسد با کدام دست؟
برخاست با تلاوت خون، بانگ یا أخا
وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»
تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزهی لب تشنگان شکست!
شد شعلههای العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشمها نشست
تا گوش دل شنید، صدای «ألست» دوست
سر شد «بلی»ی تشنهلبان می الست
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست!
باران می گرفت و سبوها که پر شدند
در موج تشنگی، چه صدفها که دُر شدند
باران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟
آوازهی شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتیست، به محشر چه حاجت است؟
کی اعتنا به نیزه و شمشیر میکنیم؟
ما کشتهی توایم، به خنجر چه حاجت است؟
بی سر دوباره میگذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟
بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟
بنشین به پای منبر من، نوحه خوان! بخوان!
تا نیزهها به پاست، به منبر چه حاجت است؟
در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم
از شرق نیزه، مهر درخشان بر آمدهاست
وز حلق تشنه، سورهی قرآن بر آمدهاست
موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان بر آمدهاست
این کاروان تشنه، ز هرجا گذشتهاست
صد جویبار، چشمهی حیوان بر آمدهاست
باور نمیکنی اگر از خیزران بپرس
کآیات نور، از لب و دندان بر آمدهاست
انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتری ز دست شهیدان در آمدهاست
راه حجاز میگذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان بر آمدهاست
چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم
گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بود
سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!
مولا نوشته بود: بیا ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود
مولا نوشته بود: بیا، دیر میشود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
مکتوب میرسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود
اما حبیب، رنگ خدا داشت نامهاش
اما حبیب، جوهرش «أمّن یجیب» بود
یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیدهبود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیدهبود
تو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفی که تشنه برون آمدی زچاه
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشتهای و مینگری سوی قتلگاه
امشب، شبی ست از همه شبها سیاهتر
تنهاتر از همیشهام ای شاه بیسپاه
با طعن نیزهها به اسیری نمیرویم
تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!
امشب به نوحهخوانیات از هوش رفتهام
از تار وای وایم و از پود آه آه
بگذار شام، جامهی شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامهی سیاه!
بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب
قربان آن نییی که دمندش سحر، مدام
قربان آن مییی که دهندش علیالدوام
قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام
هنگامهی برون شدن از خویش، چون حسین
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام
این خطی از حکایت مستان کربلاست:
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!
تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
اشکم تمام گشت و نشد گریهام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضهام تمام
با کاروان نیزه به دنبال، میروم
در منزل نخست تو از حال میروم
علیرضا قزوه
(به کربلای تو یک کاروان دل آوردم )
به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم
هزار بار به دریای غم فرو رفتم
که چند درّ غنیمت به ساحل آوردم
بجز رقیه که از پا فتاد پیش سرت
تمام اهل حرم را به منزل آوردم
گواه عشق خودم با تو ای حسین عزیز
نشانه ای به سر از چوب محمل آوردم
نظر به جسم کبودم مکن که دریابی
تنی رها شده از چنگ قاتل آوردم
( مرگ من بود دمی کز تو جدایم کردند)
مرگ من بود دمی کز تو جدایم کردند
درهمان گوشه گودال فدایم کردند
دوستانم که نبودند بگریند به من
دشمنانم همگی گریه برایم کردند
من که خود راهنمای همه عالم بودم
سـر خونین تو را راهـنمایم کردند
هر کجا خواستم از پای درافتم دیدم
کودکان دست گشودند و دعایم کردند
خجلم از تو و این روی امانت هایت
بر سر خار دویدند و صدایم کردند
گریه ها داشتم از دوری روی تو ولی
خنده ها بود که بر اشک عزایم کردند
( ای همسفر قرار تو باورنکردنیست)
ای همسفر قرار تو باورنکردنیست
من ، اربعین ، کنارتو ، باورنکردنیست
با نیمه جان مانده خودم را رسانده ام
اینجا ، سر مزار تو ، باورنکردنیست
بر روی سرخ همسفرانت نگاه کن
این باغ لاله دار تو باورنکردنیست
در زیر تازیانه به سر شد اسارتم
تا آمدم دیار تو باورنکردنیست
من را ببین و مادر خود را نظاره کن
قدِّ کمان یار تو باورنکردنیست
آنان به قلب خون شده جز غم نذاشتند
چیزی برای خواهر تو کم نذاشتند
مهمان شام بودم و بر میزبانیم
یک لحظه چشم خویش روی هم نذاشتند
جز سنگ و تازیانه و سیلی و کعب نی
بر زخم های واشده مرهم نذاشتند
دیگر چه وقت حرف عبا و امامه است
وقتی به دست های تو خاتم نذاشتند
دیدی چطور که آل پیمبر عزیز شد
در مجلسی که دخترک تو کنیز شد
شاعر : محمد بیابانی
( اینجاست دشت ناله ،حرم را بیاورید)
اینجاست دشت ناله ،حرم را بیاورید
حالا که زائرید سرم را بیاورید
این آفتاب سرخ تنم را سیاه کرد
ای هم عشیره گان قمرم را بیاورید
خورشید داغ کرببلا زخم می زند
من پاره پاره ام سپرم را بیاورید
چشم انتظار چشم توام خواهرم بیا
چشمم سفید شد بصرم را بیاورید
من یوسف غریبم و کنعان نشین عشق
یعقوب من بیا پسرم را بیاورید
کو پس کجاست فاتح صحرای شهر شام ؟
دلتنگ او شدم ثمرم را بیاورید
قلبم برای دخترکم درد می کند
کو پس رقیه ام جگرم را بیاورید
شاعر : سید محمد حسین حسینی
( اگرچه پای فراق تو پیرتر گشتم)
اگرچه پای فراق تو پیرتر گشتم
مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم
شبیه شعله شمعی اسیر سو سو یم
رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم
بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر
برای روضه مان در عزای یکدیگر
من از گلوی تو نالم... تو هم ز چشم ترم
من از جبین تو گریم ...تو هم به زخم سرم
من از اصابت آن سنگهای بی احساس
تو از نگاه یتیمت به نیزه عباس
بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم
برای چاک لبانت به جای جای تنم
من از شکستن آن ابروی جدا از هم
تو از جسارت آن دستهای نامحرم
به زخم کاری نیزه که بازی ات میداد
به نقش های کبودی که بر تنم افتاد
همین بس است بگویم که زخم تسکین است
و گوش های من از ضرب دست سنگین است
چهل شب است که با کودکان نخوابیدم
چهل شب است که از خیزران نخوابیدم
چهل شب است نه انگار چهارصد سال است...
...هنوز پیکر تو در میان گودال است
هنوز گرد تنت ازدحام میبینم
به سمت خیمه نگاه حرام میبینم
هر آنچه بود کشیده ز پیکرت بردند
مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند
مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد
کنار مادرم انگشتر تو غارت شد
(فانوس روی نیزه ی دریا چه می کند؟ )
فانوس روی نیزه ی دریا چه می کند؟
خورشید در اسارت شب ها چه می کند؟
یک آسمان پرنده مهیای پر زدن
شش ماهه پر نمی زند، این جا چه می کند
از تندباد حادثه قدش خمیده است
این دختر سه ساله ی زهرا چه می کند
کشتی چرا به ساحل دریا نمی رسد
طوفان موج در شب یلدا چه می کند
یک مشک پاره پاره به دندان گرفته است
این مشک پاره با دل دریا چه می کند؟
یک اربعین گذشته از آن روز واقعه
پیراهن سیاه به تن ها چه می کند؟
شاعر : آقای عباسی
(چگونه؟ با که بگویم ؟دو دل جدا ماندند )
چگونه؟ با که بگویم ؟دو دل جدا ماندند
که پاره های دلم بین بوریا ماندند
چگونه با تو بگویم که نوزده کودک
ز جمع قافله خواهرِ تو جا ماندند
یکی دو تا که در آن شب درون خیمه و دود
میان حلقه ی آتش به شعله ها ماندند
یکی دو تا که زمان هجوم جان دادند
و چند تای دگر زیر دست و پا ماندند
دو طفل در بغل هم ز درد دق کردند
دو طفل موقع غارت ز ما جدا ماندند
یتیم های تو را جمع کردم اما از
فشار حلقه زنجیر بی صدا ماندند
چو گیسویت که به دست نسیم میپیچید
طناب گرد گلوی یتیم میپیچید
(چهل روزه ندیدمت ،نگو چرا جون بر لبم )
چهل روزه ندیدمت ،نگو چرا جون بر لبم
شاید نمی شناسی منو ،به اون خدا من زینبم
اگه کمونیم ،تو بوده ای جوونیم ،رفتی که پیرم
رسمش نبود داداش جونم، تو بری و من بمونم ،بذار بمیرم
غریب و بی کفن حسین
ما رو غریب که دیده اند، به اشکمون خندیده اند
به پای نیزه سرت، پیش چشام رقصیده اند
بگو که ناموس خدا، مگه کوچه بازاریه
غمی که پشتمو شکست، غم اَمانت داریه
یاس تو چیده شد، چه جور بگم با دست خود، با آه و گریه
قبری کوچیک کندم براش، ریختم خاک و یوآش یوآش، روی رقیه
غریب مادر یاحسین
دردم که تازیانه و، رخ سرخ و کبود نبود
دردم اینه که جای من ،محله یهود نبود
اَمون زقلب تیره شون، اَمون ز چشم خیر شون
سرگرمیشون کتک زدن، یتیم کُشی بود سیره شون
( آهم ؛که شعله بر جگر غم کشیده ام)
آهم ؛که شعله بر جگر غم کشیده ام
اشکم، که قطره قطره به پایت چکیده ام
آئینه ام ،که زخم ترک خورده ام ز سنگ
سروم ، که سایبان شده قد خمیده ام
ای تلّ ِ خاکِ غرقِ به خونِ برادرم
باور نمی کنم به کنارت رسیده ام
نقش هزار ضربت دشمن گرفته ام
طعم هزار سنگ ستم را چشیده ام
یادم نمی رود که در آن روز در پی ات
صد بار این مسیر سیه را دویده ام
یادم نمی رود که در آن شام از تنت
صد تیغ و تیر و نیزه و خنجر کشیده ام
اکنون رسیده ام که ببوسم دوباره ات
آه ای گلو بریده کجایی ، بریده ام
شاعر : حسن لطیفی
( هجران بهانه ایست برای وصال ها )
هجران بهانه ایست برای وصال ها
بهتر شده ست از برکات تو حال ها
از یاد رفته است جراحات بال ها
با عمه راحت است تمام خیال ها
عمه نگو که فاطمه ی کربلا بگو
عمه نگو حسین بگو مرتضی بگو
بابا سلام عمه رسیده بلند شو
از احترام قدِّ خمیده بلند شو
با گردن بریده بریده بلند شو
عمه اگر شکسته شده قد کمان شده
چون میهمان مجلس نامحرمان شده
دائم پیِ گذشتن ِ از جان خویش بود
مأمور حفظ جان امامان خویش بود
زینب ولیک حیدر میدان خویش بود
گرم طواف قاری قرآن خویش بود
صد کربلا پس از تو بلا دیده ایم ما
صد فاجعه به شام بلا دیده ایم ما
با آه خویش کرب و بلا را مهار کرد
خیلی برای پرچم اسلام کار کرد
ما را خودش به ناقه ی عریان سوار کرد
باید به عمه هر دو جهان افتخار کرد
عمه چه عمه ای همه مدیون عمه ایم
ما زنده ایم اگر همه ممنون عمه ایم
سخت است فقط بال زدن پر نداشتن
خواهر شدن به شرط برادر نداشتن
حیدر شدن به قیمت لشگر نداشتن
کوچه به کوچه رفتن و معجر نداشتن
کوفه برای او تب و تابی درست کرد
با آستین پاره حجابی درست کرد
یادم نمیرود که به هنگام رفتنت
کردی نوازشم پدرانه به دامنت
آتش گرفت صورتم از بوسه دادنت
هِی بوسه میزدم به لب و دور گردنت
رفتی و بعد خسته و بی حال دیدمت
رفتی و بعد از آن تهِ گودال دیدمت
بر سینه ات نشست و شکست استخوان تو
با قتل ِ صبر کشته شدی و به جان تو
سوگند به اینکه خواهر قامت کمان تو
زد ناله با نوای حزین ای برادرم
صورت به خاک دادی و ای خاک بر سرم
وقتی که نیزه در گلویت کرد وای وای
با پای خویش پشت و رویت کرد وای وای
با خاک گرم رو به رویت کرد وای وای
از پشت پنجه بین مویت کرد وای وای
آن لحظه ای که دور و بر ِ تو سپاه بود
چشمت درست رو به روی خیمه گاه بود
خیلی دلت شکست علی اکبرت که رفت
خیلی دلم شکست علی اصغرت که رفت
نزدیک بود عمه بمیرد سرت که رفت
انگشت تو بریده شد انگشترت که رفت
با سنگ و نیزه بین تو و خیمه سد شدند
ده اسبِ تازه نعل به نعل از تو رد شدند
ای وای از اسیر شدن کو به کو شدن
از خجلت و غریب شدن سرخ رو شدن
با مردم محله چنین رو به رو شدن
این است آخر عاقبت بی عمو شدن
دلواپسی ِ دختر زهرا ز حد گذشت
خیلی به عمه ام سر بازار بد گذشت
پس داده اند پیرهن پاره پاره را
رخت مرا لباس تو را گاهواره را
آورده است عمه سر شیرخواره را
گوشش نکرده است کسی گوشواره را
ما از غم فراق گرفتار تر شدیم
وقتی رقیه رفت عزادار تر شدیم
شاعر : علی اکبر لطیفیان
( یادش به خیر روز و شبم با حسین بود)
یادش به خیر روز و شبم با حسین بود
ذکر بی اختیار لبم یا حسین بود
پا تا سر ِ عقیله سراپا حسین بود
وقتِ اذان اشهدِ من یا حسین بود
ما تار و پودِ رشته یِ پیراهن همیم
یعنی من و حسین،حسین و من ِ همیم
دور از تو هست ولی دست از تو بر نداشت
خسته شده ست ولی دست از تو برنداشت
از پا نشست ولی دست از تو برنداشت
زینب شکست ولی دست از تو برنداشت
مانند من کسی به غم و رنج تن نداد
آه و غمی چنین به دلِ پنج تن نداد
یادش به خیر بال و پرش میشدم خودم
سایه به سایه همسفرش میشدم خودم
یک عمر مادر و پدرش میشدم خودم
جایِ همه فدایِ سرش میشدم خودم
نام ِ حسین حکم ِ قسم را گرفته بود
یک شب ندیدنش نفسم را گرفته بود
یادم می آید آینه رویِ حسین بود
اشکِ دو چشمم آبِ وضویِ حسین بود
هم پنجه هام شانه ی موی حسین بود
هم بوسه های زیر ِ گلوی حسین بود
یادم نرفته نیمه شب از خواب میپرید
یادم نرفته تشنه لب از خواب میپرید
ماندند کربلا کس و کاری که داشتیم
آتش گرفت دار و نداری که داشتیم
بی سر شدند ایل و تباری که داشتیم
از ما گرفت کوفه قراری که داشتیم
یک روز خانه یِ پدر ِ من شلوغ بود
یادش به خیر دور و بر ِ من شلوغ بود
جای سلام سنگ به من پرت کرده اند
از پشت بام سنگ به من پرت کرده اند
زنهایِ شام سنگ به من پرت کرده اند
شاگردهام سنگ به من پرت کرده اند
داغت نشست قلبِ صبور مرا شکست
زخم ِ زبانِ شام غرور مرا شکست
حالا فقط به پیرُهنش فکر میکنم
میسوزم و به سوختنش فکر میکنم
دارم به دست و پا زدنش فکر میکنم
بسکه به نیزه و دهنش فکر میکنم ...
با روضه ی برادرم از هوش میروم
با ضجه هایِ مادرم از هوش میروم
از هر که تازه آمده از راه نیزه خورد
گَهگاه سنگ، گاه لگد، گاه نیزه خورد
شد نوبت سنان، دهن ِ شاه نیزه خورد
در کُل هزار و نهصد و پنجاه نیزه خورد
آنقدر سنگ خورد که آئینه اش شکست
در زیر ِ نعل ها قفس ِ سینه اش شکست
وای از محاسن تو و انگشتهای شمر
وای از لب و دهان تو و جای پای شمر
گیسوی من فشرد، به کفِ ضربه های شمر
مثل تن تو خورد به من چکمه های شمر
شاعر : جواد پرچمی
( دلم میخواد تو کربلا آقا به من خونه بدی)
دلم میخواد تو کربلا آقا به من خونه بدی
مثلِ همه کبوترات به من آب و دونه بدی
کبوتری که این دلش عاشق و مبتلا باشه
میخواد طواف کعبهاش یه گنبدِ طلا باشه
دلم میخواست که این روزا زائرِ کربلات بودم
کنارِ قبرِ شش گوشه منتظرِ نگات بودم
دلم میخواست این اربعین از غصه بر لب میشدم
مثلِ اونا که اومدند همراه زینب میشدم
میاومدم تا که بگم زینب چها کشیده است
تو مجلسِ یزدیان چه دیده چه شنیده است
میخوام بهت بگم آقا یگانه دلبرت چی شد
شبیه مادر شما، رقیه دخترت چی شد
میخوام بگم تو کربلا به زخم ما نمک زدند
بعدِ شهادت آقا، بچههات و کتک زدند
میخوام بگم تو قتلگاه من میدونم چها شده
چگونه با خنجر خصم، سرت آقا جدا شده
شاعر : حسن فطرس
( ای حسین جان خواهر تو از سفر آمد)
ای حسین جان خواهر تو از سفر آمد
یوسف من عاقبت هجران به سر آمد
آمدهام از اسارت
تا کنم قبرت زیارت
یا حسین جانم ـ یا حسین جانم(3)
سوی مقتل کاروانی خسته جان آید
زینبِ محمل نشین قدِ کمان آید
بال و پرهایم شکسته
خواهر از پا نشسته
یا حسین جانم ـ یا حسین جانم(3)
ای برادر جان به عهدِ خود وفا کردم
نوگلات را به همراه خود آوردم
از تو من شرمنده هستم
نوگلی رفته ز دستم
یا حسین جانم ـ یا حسین جانم(3)
دوری از رویت حسینم قاتلم گشته
بعد تو سیلی تسلاّی دلم گشته
ای حسین جان خواهر من
زینب غم پرور من
یا حسین جانم ـ یا حسین جانم(3)
شاعر : حسن فطرس
(زینب با قلبِ غمگین و خسته )
زینب با قلبِ غمگین و خسته
کنارِ قبرِ مولا نشسته
گوید حسینم ببین که خواهر
شیشهی عمرش چطور شکسته
جانم حسین جان(4)
ای ماهِ کنعان زینب چگونه
میتونه بی تو زنده بمونه
آرام جانم، روح و روانم
دلم گرفته تو رو بهونه
جانم حسین جان(4)
همیشه داغی دارم به سینه
قصهی درد و داغِ مدینه
چگونه گویم این همه ماتم
پیشِ دو چشمِ طفلت سکینه
جانم حسین جان(4)
شاعر : حسن فطرس
( موسمِ اربعین شد)
موسمِ اربعین شد
زهرا دلش غمین شد
زینب زائرِ قبرِ
شهیدِ راه دین شد
حسین حسین حسین جان (3)
هر کس در این بیابان
گلِ سرخش بجوید
دردِ دلهای خود را
با قبرِ او بگوید
حسین حسین حسین جان (3)
زینب با اشکِ دیده
به کربلا رسیده
بوسد قبرِ برادر
با قامتِ خمیده
حسین حسین حسین جان (3)
آمد بر دشتِ لاله
زینب با آه و ناله
گوید نزدِ برادر
از داغِ آن سه ساله
حسین حسین حسین جان (3)
زینب با سوزِ سینه
کرده بغل سکینه
گوید چگونه آخر
برگردم به مدینه
شاعر : حسن فطرس
(آمده اکنون برادر خاطراتت در نظر )
آمده اکنون برادر خاطراتت در نظر
لشکرِ افلاکیان دور مزارت در شرر
رأس تو بر نیزه بود
پیشِ چشمانِ ترم
یادِ چوبِ خیزران
آتشی بر پیکرم
یا اخا المظلوم حسین(3)
زائرت گشتم ببین در سینه غوغا مانده است
آمدم پیشت ولی دّردانهات جا مانده است
بال کوچک را گشود
در خرابه در برم
ناگهان دیدم دمی
پر زده طفل حرم
یا اخا المظلوم حسین(3)
ای که عطشان خفتهای در این زمینِ کربلا
همچو عباست شده ذکرِ من ادرک اخا
ساقی لب تشنهات
در کنارِ علقمه
بر مشامم میرسد
بوی مادر فاطمه
یا اخا المظلوم حسین(3)
شاعر : حسن فطرس
(ای گلگون کفن )
ای گلگون کفن
ای خونین بدن
ای خفته به خاک
با من گو سخن
هر جا کشاندنم در هر منزل
رأس تو هر کجا شمعِ محفل
یابن الزهرا (4)
در بازارِ شام
از بالای بام
بر روی سرم
آتش شد مدام
هستم کنارِ تو ای پاره تن
قدم خمیده از جورِ دشمن
یابن الزهرا (4)
زینب در برت
بنگر خواهرت
دارم این فغان
وای از دخترت
صد تازیانه از دشمن خوردم
مرگ رقیهات دیدم مُردم
یابن الزهرا (4)
شاعر : حسن فطرس
( آمدم در برت نشینم)
آمدم در برت نشینم
پیکرِ بی سرت ببینم
گر مرا رخصتی نمایی
از رگت بوسهای بچینم
یا حسین ای وجود زینب یا حسین
یا حسین تار و پود زینب یا حسین
یا حسین ثارالله(4)
عمریه ای خدا ندیدم
قامت آخرین امیدم
هدیهای دارم ای برادر
موی از غم شده سپیدم
زینبم که پرم شکسته یا حسین
از غمت کمرم شکسته یا حسین
یا حسین ثارالله(4)
هر کجا من یارِ تو بودم
من امانت دارِ تو بودم
همه شب گوشهی خرابه
فکر طفلِ زارِ تو بودم
زخم اندامش که به یادم آیدم
آمدم اما بی رقیه آمدم
یا حسین ثارالله(4)
شاعر : حسن فطرس
( ای برادر زینبت حاجت روایی شد)
ای برادر زینبت حاجت روایی شد
زائر قبرِ شهیدِ کربلایی شد
ماه شامِ بی ستاره
خیز و یکدم کن نظاره
ای برادر ـ ای برادر (4)
زینبِ غربت کشم نالان و گریانم
از غریبیِ تو من چون مرغِ حیرانم
بعد تو غم دیده زینب
داغ و ماتم دیده زینب
ای برادر ـ ای برادر (4)
من چه گویم از شرارِ غصه و دردم
کی به خود میدیدم آخر زائرت گردم
آمده زینب پریشان
گفتهها دارد فراوان
ای برادر ـ ای برادر (4)
شاعر : حسن فطرس
(منم بابا منم بابا سکینه دخترت زارت )
منم بابا منم بابا سکینه دخترت زارت
که بعد آن همه ماتم رسیدم بهرِ دیدارت
ابا المظلوم (4)
دلم خون و غمم افزون ز هجران علی اکبر
همه شب نغمهی خوابم علی اصغر علی اصغر
ابا المظلوم (4)
عمو عباس من اینک تو درمانی بر این دردم
تو را دیدم به هر سختی که یارم بودهای هر دم
ابا المظلوم (4)
چرا قاسم نمیآیی به استقبالِ یارِ خود
نمییابم مزار تو به دو چشمانِ تارِ خود
ابا المظلوم (4)
نشسته غم به قلب من ز هجرانت پدر جانم
ز جا برخیز و کن یاری در این صحرا که مهمانم
ابا المظلوم (4)
شاعر : حسن فطرس
( زینب آمد کربلا با حالِ خسته)
زینب آمد کربلا با حالِ خسته
شیشهی عمرِ دلِ زینب شکسته
بین آن مقتل نشسته
دیده را بر خیمه بسته
یا حسین جانم ـ یا حسین جانم (3)
زینب آمد بر مزار دلبرِ خود
خاک غم ریزد دمادم بر سرِ خود
گوید ای جانا ببین چشمِ ترِ من
در سفر ای گل چه آمد بر سرِ من
هر کجا تا میرسیدم
رأس تو بر نیزه دیدم
یا حسین جانم ـ یا حسین جانم (3)
قافله هر سو به هر جایی روان شد
بر زمین افتاد و چون برگِ خزان شد
هر کجا با آه و ناله گریه کردند
جمله با یادِ سه ساله گریه کردند
کربلا شد در شراره
گشته عاشورا دوباره
یا حسین جانم ـ یا حسین جانم (3)
شاعر : حسن فطرس
( باز یارب چه شده انس و ملک در زاریست)
باز یارب چه شده انس و ملک در زاریست
همه جا گشته عزا، اشک دو عالم جاریست
زینب از شامِ بلا
دل غمین آمده است
بر سر و سینه زنید
اربعین آمده است
یا اباعبدالله یا حسین(4)
قافله برگ خزان گشت و به صحرا ریزان
هر کسی خسته رود سوی مزاری خیزان
هر که دنبالِ گلش
گشته با خون جگر
از غم لالهی خود
میزند سینه و سر
یا اباعبدالله یا حسین(4)
هر طرف مینگرم، بزم عزایی برپاست
از چنین غصه و غم، عرش و سما در غوغاست
هر کجا عقدهی دل
تا دمی وا بشود
عالم و آدمیان
همه شیدا بشود
یا اباعبدالله یا حسین(4)
شاعر : حسن فطرس
( آمدم یا حسین بر مزارت)
آمدم یا حسین بر مزارت
تا بگویم منم بیقرارت
زینب و کی بریدن دل از تو؟
بی تو بودن چهل منزل از تو؟
واویلا حسین واویلا(2)
بعد تو زینبت نیمه جان شد
وارث غربتِ کاروان شد
نور تو چون چراغِ رهم بود
هر کجا رأس تو همرهم بود
واویلا حسین واویلا(2)
رفتی و سلسله پایمان شد
بزم جشن و شراب جایمان شد
بعد تو وای من از زمانه
شام غم دیدم و تازیانه
واویلا حسین واویلا(2)
گر چه جسمم شده از جفا پیر
هم ز کعب نی و هم ز زنجیر
هر چه باشد مرا شکوهای نیست
درد زینب فقط بی حسینیست
واویلا حسین واویلا(2)
شاعر : حسن فطرس
( جدایی زینب یه اربعیه)
جدایی زینب یه اربعیه
بعد اسیری اومده تو رو ببینه
بی کفن در این مزاری
من میدونم سر نداری
وآآآی ـ یه زمانی پیش سر تو
حالا زائر پیکر تو ـ برادر زینب
وآآآی برادر زینب ـ برادر زینب ـ برادر زینب(4)
وقتی که تو رفتی وای از جسارت
خیمه و غارت امون از شام و اسارت
دشمنانت ظالمه
آمدند با تازیانه
وآآآی ـ زینب و غم و آزار شام
خواهرت سر بازار شام ـ برادر زینب
وآآآی برادر زینب ـ برادر زینب ـ برادر زینب(4)
یه عالمه نامرد پر از پلیدی
زینب و زنها میون بزم یزیدی
با تموم خسته حالی
کار زینب خطبه خوانی
وآآآی ـ دیونه میکرد زینب تو
چوبی که میخورد بر لب تو ـ برادر زینب
وآآآی برادر زینب ـ برادر زینب ـ برادر زینب(4)
مسافر شام از سفر رسیده
با تن زخمی و قدی پیر و خمیده
این تو و این کودکانت
دادی بر زینب امانت
وآآآی ـ نگو چی اومد بر سر من
نگو که کجاست دختر من ـ برادر زینب
وآآآی برادر زینب ـ برادر زینب ـ برادر زینب(4)
( یادش بخیر اون قدیما با هم، هم آغوش میشدیم)
یادش بخیر اون قدیما با هم، هم آغوش میشدیم
هر یکیمون حرفی میزد، اون یکی بیهوش میشدیم
اگه تو رو نمیدیدم اون روزِ من شب نمیشد
هیچی دیگه برای من حسینِ زینب نمیشد
اگه تو رو نمیدیدم تا شب پریشون میشدم
سر به بیابون میزدم مثلِ یه مجنون میشدم
اگه من و نمیدیدی دلت اسیرِ غم میشد
اون روز برای تو حسین صبح تا شبم ماتم میشد
امان از اون کرب و بلا تو روز ز من جدا نمود
یه خواهر غمدیده رو با بچهها رها نمود
من و کشید تو شهرِ شام، میونِ اون همه عدو
تو مجلسِ حرامیان سر تو دیده پیشِ رو
از اون مصیبتِ عظیم صدای یا علی زدم
داداش سرِ تو دیدم و سرم به محملی زدم
دیگه از اون روز تا حالا صدای فریادم میآد
وقتی میگم حسین من سر تو رو یادم میآد
حالا که اومدم پیشت، میخوام که من رو ببری
موی سپید، قد کمون، چه زینبی، چه خواهری
ببین که بعد تو شدم یه غم نشینِ سینه سوز
ببین که جای کعبِ نی رو جسمِ من مونده هنوز
شاعر : حسن فطرس
(صحرا )
صحرا
روزگاری آمدم در این زمین کربلا
آشنایی بین من با او نبود اما کنون
آشنا هستم به این صحرا و جمع لالهها
گشت این صحرا شروع یک سفر اشک و جنون
شاعر : حسن فطرس
( ساکن)
ساکن
این خیمه نیمه مانده سوزد جانم
پرپر شده این جا علیِ عطشانم
تا لحظهی دیدن علی اصغرِ خود
من ساکن این دشتِ بلا میمانم
شاعر : حسن فطرس
رباعی درباره ی اربعین
(رباب)
رباب
ربابِ دلْ غمین با حالِ خسته
کنارِ قبرِ عباسش نشسته
به لب دارد چنین سقای اصغر
ببین قدم چو فرق تو شکسته
شاعر : حسن فطرس
(حدیثِ راز )
حدیثِ راز
جانم به لب بیا که ندارم دگر نیاز
آهی که بر مزار برادر کنم فراز
نامحرمی اگر که نبودش میان ما
عالم پر از شراره شدی با حدیثِ راز
شاعر : حسن فطرس
علقم
افتان و خیزان میرود هر کس به سوی مقصدی
او کیست با آب روان رو سوی علقم میرود
تشنه
گفتم که قاتل شاید از روی ترحّم آب داد
اما به روی قبر تو دیدم نوشته تشنهای
شاعر : حسن فطرس
( کاروانی که سر قبر شما آورده ام)
کاروانی که سر قبر شما آورده ام
نیمه جان هایی است تا کرب و بلا آورده ام
من نیابت دارم از مادر زیارت آمدم
من وصیت های مادر را به جا آورده ام
کی رود از یاد، وقتی آمدم در قتلگاه
نیزه بیرون از تن تو بارها آورده ام
روی نی ما را تو می دیدی کجاها می برند؟
دخترانت را ز بازار جفا آورده ام
بارها شد، حرمله خندید بر اشک رباب
مادری پاره جگر در نینوا آورده ام
پشت خیمه روی خاکستر به دنبال علی
بر سر قبر پسر صاحب عزا آورده ام
دخترت لطمه به پهلو خورده، زیر خاک رفت
بس حکایت زان شب پرماجرا آورده ام
شد رقیه پیش مرگ حضرت زین العباد
تربتی از قبر او بهر شما آورده ام
ناله اش چون ناله مادر میان کوچه بود
خاطره از قدرت آن با وفا آورده ام
تا که دیگر تازیانه ور بیفتد، جان سپرد
گفت با خود همّت خیرالنساء آورده ام
تا که با چشم کنیزی بر سکینه ننگرند
گفت جان خویش را بهر فدا آورده ام
غیرتش آئینه میر و علمدار تو بود
من از او شرمندگی خویش را آورده ام
پاسبان حرمت شیر خدا در شام شد
داد پیغامی به من تا کربلا آورده ام
گفت: ای بابا شبیه ات بی کفن تدفین شدم
رسم عشق و عاشقی را من به جا آورده ام
شاعر : جواد حیدری
( با دست بسته هست ولی دست بسته نیست)
با دست بسته هست ولی دست بسته نیست
گر چه سرش شکسته ولی سرشکسته نیست
هرچند سربه زیر... ولی سرفراز بود
زینب قیام کرده چون از پا نشسته نیست
رنج سفر ،خطر، غم بازار،چشم شوم
داغ سه ساله دیده ولی باز خسته نیست
حتی اگر به صورت او سنگ می خورد
هیهات بند معجرش از هم گسسته نیست
چشم او در اثر حادثه کم سو شده است
کمرش خم شده و دست به زانو شده است
بیت بیت دل او از هم پاشیده شده
صورتش در اثر لطمه خراشیده شده
گفت برخیز که من زینب مجروح توام
چند روزیست که محو لب مجروح توام
این چهل روز به من مثل چهل سال گذشت
پیر شد زینب تو تا که ز گودال گذشت
این رباب است که این گونه دلش ویران است
در پی قبر علی اصغر خود حیران است
گر چه من در اثر حادثه کم می بینم
ولی انگار دراین دشت علم می بینم
دارد انگار علمدار تو برمی گردد
مشک بر دوش ببین یار تو برمی گردد
خوب می شد اگر او چند قدم می آمد
خوب می شد اگر او تا به حرم می آمد
تا علی اصغر تو تشنه نمی مرد حسین
تا رقیه کمی افسوس نمی خورد حسین
راستی دختر تو...دختر تو...شرمنده
زجر...سیلی...رخ نیلی...سرتو شرمنده
وای از دختر و از یوسف بازار شدن
وای از مردم نا اهل و خریدار شدن
سنگ هایی که پریده است به سوی سر تو
چه بلایی که نیاورده سر خواهر تو
سرخی چشم خبر می دهد از دل خونی
وای از آن لحظه که شد چوبه ی محمل خونی
شاعر :مجید تال
( اربعین است و دل از سوگ شهیدان خون است)
اربعین است و دل از سوگ شهیدان خون است
هر که را مینگرم غمزده و محزون است
زینب از شام بلا آمده یا آنکه رباب
کز غم اصغر بیشیر، دلش پرخون است
یا که لیلی به سر قبر پسر آمده است
کاشکش از دیده روان همچو شط جیحون است
مادر قاسم ناکام که مینالد زار
بهر آن طلعت زیبا و قد موزون است
در ره کوفه و در شام و سرا ظلم یزید
کس نپرسید ز سجّاد که حالت چون است
دختر شیر خدا ناطقة آل رسول
کز نهیب سخنش کفر و ستم موهون است
کرد ایراد چنان خطبه و ثابت بنمود
که یزید شقی از دین خدا بیرون است
زنده دین مانده ز تصمیم و ز ایثار حسین
حق و حرّیت و اسلام به او مدیون است
هان بیایید و ببینید که در راه خدا
صحنة رزم ز خون شهدا گلگون است
آه و افسوس که کشتند لب تشنه امام
زخم بر پیکر پاکش ز عدد افزون است
قصة کرب و بلا قصة صبر است و قیام
به فداکاری و جانبازی و دین مشحون است
تا ابد نام حسین بن علی در تاریخ
با ثبات قدم و نصرت حق، مقرون است
جاودان عزت حزب الله و انصار خدا است
خیمة باطل و احزاب دگر وارون است
هر که در حصن ولایت رود از روی خلوص
ز آتش دوزخ و آن هول و خطر، مأمون است
«لطفی» از عاقبت کار مکن قطع امید
که به الطاف حسین بن علی میمون است
شاعر : آیت الله صافی گلپایگانی
(ای غایب از نظر، نظری کن به خواهرت )
ای غایب از نظر، نظری کن به خواهرت
زینب نشسته بر سر قبر مطهرت
یک اربعین گذشته ولی زنده ام هنوز
قامت خمیده آمده سرو صنوبرت
نشناختی مرا ز پس این چروکها
من زینب توام ز چه رو نیست باورت
لیلاست این که خیمه زده زیر پای تو
بار دگر بگو که اذان گوید اکبرت
این زن که لطمه می زند این گونه بر خودش
او کیست؟ نجمه است عروس برادرت
آقا! سکینه جمله ی اشکش سؤالی است
یعنی کجاست قبر علمدار لشگرت ؟
در کربلا هنوز زنی گریه می کند
زینب کش است ناله ی محزون مادرت
پیغمبری نما و دو دستت برون بیار
از دست من بگیر بقایای دخترت
ای پیکری که زخم تنت بی شماره بود
آورده ام برای تو ته مانده ی سرت
بگرفتم از امام زمان حُکم نبش قبر
تا متصل کنم سر پاکت به پیکرت
باید دوباره وارد گودال خون شوم
خواهم اگر که بوسه بگیرم ز حنجرت
من نیز با تو کشته شدم روز واقعه
اذنی بده که دفن شود با تو خواهرت
دلشوره داشتم که مبادا کنار تو
چشم ربابه باز بیفتد به اصغرت
نذرش قبول سایه نشینی نمی کند
از بس که بر تو هست وفادار ، همسرت
لالایی اش امان مرا نیز بریده است
گوید به ناله ! اصغر من شیر خورده است؟!
شاعر : سعید توفیقی
( ای همسفر قرار تو باور نکردنی است!)
ای همسفر قرار تو باور نکردنی است!
من، اربعین، کنار تو ، باور نکردنی است!
با نیمه جان مانده خودم را رسانده ام
اینجا، سر مزار تو، باور نکردنی است!
بر روی سرخ هم سفرانت نگاه کن
این باغ لاله دار تو باور نکردنی است!
در زیر تازیانه به سر شد اسارتم
تا آمدم دیار تو باور نکردنی است!
من را ببین و مادر خود را نظاره کن
قدِّ کمان یار تو باور نکردنی است!
با آنکه دشمنت همه جا کرد غارتم
من قهرمان عرصه رزم اسارتم
آنان به قلب خون شده جز غم نذاشتند
چیزی برای خواهر تو کم نذاشتند
مهمان شام بودم و بر میزبانیم
یک لحظه چشم خویش روی هم نذاشتند
جز سنگ و تازیانه و سیلی و کعب نی
بر زخم های وا شده مرهم نذاشتند
وقتی که آستین شده معجر برای من
یعنی که هیچ چیز برایم نذاشتند
دیگر چه وقت حرف عبا و امامه است
وقتی به دست های تو خاتم نذاشتند
دیدی چطور که آل پیمبر عزیز شد
در مجلسی که دخترک تو کنیز شد
شاعر : محمد بیابانی
( خواهر نگو، خاکستر خواهر می آید)
خواهر نگو، خاکستر خواهر می آید
با کوهی از غم ، خسته و بی پر می آید
ای شاهد بر نیزه ی دربدری هام
چشم تو روشن ، صاحب معجر می آید
امروز یعنی با صدای «یا حسینم»
ته مانده ی جانم کنارت در می آید
ای بی کفن! ای بی سر و سامانی من
برخیز زینب را ببین با سر می آید
با دستباف مادر و گهواره و مشک
همراه من یک حلقه انگشتر می آید
یادت می آید با چه شکلی رفتم، اکنون
انگار اصلا یک کس دیگر می آید
از شهر بی شرم نگاه خیره سر ها
سقا کجایی؟ دختر حیدر می آید
شاعر : علیرضا لک
( من که مأموریت خود را به سر آورده ام)
من که مأموریت خود را به سر آورده ام
خاطراتی تلخ از داغ سحر آورده ام
گوئیا یک عمر بود این اربعینی که گذشت
از شب مرگ یتیم تو خبر آورده ام
گوشوار دخترت را پس گرفتم از عدو
ارث دختر را سر قبر پدر آورده ام
دست و پایی زخم دیده، قامتی اندر رکوع
بهترین سوغات را من از سفر آورده ام
سجده ی شکری نمودم بهر دیدار سرت
یادگار از سجده ی خود زخم سر آورده ام
از کبوتر بچه هایی که کنارم بوده اند
یا اخا بنگر فقط یک مشت پر آورده ام
اولین بار است، قبرت را زیارت می کنم
قبر زهرا مادرم را در نظر آورده ام
شاعر : جواد حیدری
ادامه در سایت هیات رزمندگان اسلام